آیینه.
ای نگاهت تهی از مخمل واز ابریشم
چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم
به تو آری به تو یعنی به همان منظره حور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه,همان وهم,همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم میگیری
به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم
یعنی ان شیوه ی فهماندن منظور به هم
به تبسم به تکلم به شکیبایی تو
به خموشی به تماشا به دل ارایی تو
به سخنهای تو با لحجه ی شیرین سکوت
به نفسهای تو در سایه ی سنگین سکوت
شبحی چند شب است افت جانم شده است
در من انگار کسی در بی انکارمن است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
یک نفر مثل خودم در بی دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از ساده گیش
میتوان یک شبه بی برد به دل داده گیش
یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش
میتوان بل زد از احساس خدا تا دل خویش
در من انگار کسی در بی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
آآی! بی رنگ تر از آیینه یک لحظه بایست!
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه ی هر شبه تصویر تو نیست
بس چرا رنگ تو و آیینه اینقدر یک است؟
حتم دارم که تویی آن شبح آیینه بوش
عاشقی جرم قشنگیست به انکارش مکوش
عشق من ان شبح شاد شبان گاه تویی
آن الفبای دبستانی دل خواه توی.
:: بازدید از این مطلب : 642
|
امتیاز مطلب : 153
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39